گفتن از لبانم بر نمی آید
نوشتن در انگشتانم نمی روید
نشسته ام
دستی نیست که از زمین بلندم کند
نمی دانم از فصل افسردگی است
یا در رگ هایم هوای پیری روان شده است
دوست دارم بنویسم
دوست دارم برخیزم
دوست دارم فریاد بزنم با حنجره ای جوان
با انرژِی
با عشق
با هوای تازه در آمیزم
دوست دارم باز باران با ترانه با گهرهای فراوان
قایقی می خواهم بروم تا آخر
آب را پارو بزنم
باور کن نوشتنم نمی آید
گفتنم از حنجره ام افتاده است
دست می خواهم
دستی به گرمی پنجه ی آفتاب
عصایی می طلبم جادویی
کسی نیست مرا اجابت کند
من فریاد می کشم
مرا به هوای تازه دعوت کنید
مرا به بودن به رفتن و به شدن دعوت کنید
مرا ,دوست ,نمی ,تازه ,دعوت ,هوای ,دوست دارم ,مرا به ,دعوت کنید ,هوای تازه ,تازه دعوت
درباره این سایت