محل تبلیغات شما

اشراق عقل سرخ




حافظ

 

 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا 

 به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را  

 

 

  صائب تبریزی

 

 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

 به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد  

  نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را  

 

  شهریار

  

  اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

  به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

  هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

  نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

  سر و دست , تن و پا را به خاک گور می بخشند

  نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

  


شعری از شاملو 
لبانت
به ظرافت شعر
ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام


هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت از آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
می گویند یک بار یک مؤمن مسیحی که عاشق پاپ بود، توانست از او وقت ملاقات بگیرد. وعده دیدار که رسید، قلبش داشت از جا کنده می شد، مدام به ساعتش نگاه می کرد و منتظر ورود پاپ به اتاق بود. طاقتش که طاق شد از یکی از کشیش ها پرسید: چرا جناب پاپ تشریف نمی آورند؟کشیش به آرامی پاسخ داد: رفته اند دستشویی؛ الان می آیند.
سواد زندگی؛ توسعه توانمندی های فردی/ جعفر محمدی - ما همیشه به عالی بودن، متمایز بودن و حتی به شگفت انگیز بودن تشویق شده ایم. این گزاره از همان کودکی در باورهای ما ایجاد شده است که موفقیت چیزی نیست جز غیرعادی و فراتر از دیگران بودن.

برای اثبات این موضوع نیز به اندازه کافی داستان و مثال و مصداق وجود دارد که متقاعد شویم که خوشبختی و موفقیت فقط از کانال غیرعادی بودند می گذرد؛ مثلاً از انسان های معروف می گویند که راز موفقیت شان بیدار شدن در ساعت 4 صبح است و اگر ما بیشتر بخوابیم لابد شانسی برای موفقیت نخواهیم داشت و نظایر این ها.

واقعیت اما این است که در بهترین حالت، فقط می توانیم در یک چیز عالی باشیم، مثلاً فیلسوف خوبی باشیم یا تاجری زیرک ، یا مخترعی در رشته معدن یا شاعری سحرآفرین یا نویسنده ای متبحر یا معلمی فرهیخته یا ورزشکاری مدال آور یا خواننده ای خوش صدا و . (از استثناها می گذریم).

تازه همان آدم هایی که ما نگاه تک بعدی به ایشان داریم - و مثلاً از این که ریاضیدان نابغه یا بورس باز حرفه ای یا تمداری شناخته شده هستند شگفت زده می شویم- در بقیه بخش های زندگی شان کاملاً عادی هستند.

می گویند یک بار یک مؤمن مسیحی که عاشق پاپ بود، توانست از او وقت ملاقات بگیرد. وعده دیدار که رسید، قلبش داشت از جا کنده می شد، مدام به ساعتش نگاه می کرد و منتظر ورود پاپ به اتاق بود. طاقتش که طاق شد از یکی از کشیش ها پرسید: چرا جناب پاپ تشریف نمی آورند؟

کشیش به آرامی پاسخ داد: رفته اند دستشویی؛ الان می آیند.

مرد که گویی حرف عجیب و غریبی شنیده بود مانند اسپند روی آتش از جا جهید و گفت: دستشویی؟ پاپ؟ مگر پاپ دستشویی هم می رود؟!
و بعد در حالی که با دلشکستگی آنجا را ترک می کرد گفت: پاپی که دستشویی برود که پاپ نیست!

حالا این متن جالب و بی تکلف را که به  "دالتون ترامبو" نویسنده‌  آمریکایی منسوب است، بخوانید:

"یادم هست پیش از ازدواج‌ام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوش‌اش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ یک آدمِ فرا واقعی و به قولِ خودش عجیب و غریب» شده!

ما با هم ازدواج کردیم. سال اول را پشت سر گذاشتیم و مثلِ همه زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راه آینده‌ رفتارهایم شده:
-منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!. ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!. یه آدم معمولی!»

امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریباً همه‌ ما در طول زندگی، به لحظه‌ ای می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌یی‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برای‌مان بُت بوده، به طرز دهشتناکی خرد و خاکشیر خواهد شد.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بت درست کنیم و از آن‌ها اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.

واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌ ای هستند. حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرق شان بوی گند می‌دهد و. ."

بنابراین یادمان باشد که به آدم ها به عنوان ابَرانسان نگاه نکنیم و از آنها انتظارات فرا ویژه هم نداشته باشیم.
 
گفتیم که در بهترین حالت، ممکن است در یک عرصه موفق و سرآمد باشیم ولی مگر همه فیلسوف جهانی می شوند یا اگر در تجارت اند، به رده های بالای ثروت می رسند یا مگر همه در ورزش مدال می آورند؟
معلوم است که نه!
پس باید به جز عده ای بسیار بسیار اندک، همه میلیاردها انسان روی کره زمین را ناموفق و ناشاد بدانیم؟
باز هم معلوم است که نه!
 
معنای موفقیت را نظام های تربیتی، خانواده ها ، رسانه ها و . در طول تاریخ به طرز وحشتناکی تحریف کرده و نسل اندر نسل منتقل کرده اند تا به ما رسیده است و ما نیز همان مفاهیم تحرف شده را به فرزندان مان منتقل می کنیم.

ما می توانیم بدون آن که حتی در یک موضوع خاص، سرآمد باشیم یا بدون آن که ثروتی هنگفت داشته باشیم یا بدون شهرت و محبوبیت اجتماعی نیز شاد و موفق باشیم: "با معمولی بودن".
فقط کافی است ارزش هایی که به نام موفقیت به مغزمان خورانده اند را بازنگری کنیم و ارزش های جدیدی را جایگزین شان کنیم. معروف ترین ارزشی که باید دور بریزیم این باور است که "برای موفق بودن باید خارق العاده باشیم" و به جایش این ارزش را جایگزین کنیم: "عادی بودن خود یک موفقیت است."

این باور به طرز قابل توجهی زندگی مان را تحت تأثیر قرار خواهد داد و حسی از آرامش و اطمینان را در زندگی مان جاری خواهد کرد.

دیگر چه ارزش هایی را دور بریزیم و چه ارزش هایی را جایگزین اش کنیم؟

پاسخ کلیدی این است: هر ارزشی که افسارش دست شما نیست را کنار بگذارید. این که من باید بنز S 500 داشته باشم، قطعاً خوشایند است. ریاست یک مجموعه بزرگ اقتصادی هم لابد جذابیت های خاص خودش را دارد. محبوب هر جمعی بودن هم که عالی است؛ اما وجه مشترک همه این ها -که برای بسیاری ارزش هایی جدی محسوب می شود- یک چیز است: افسارشان دست ما نیست. معلوم نیست بتوانیم بنز S 500 سوار شویم یا رئیس شویم یا ستاره هر جمعی شویم.

با این اوصاف مفاهیمی مثل "تو باید دکتر شوی" را به مغز کودکان تان  را تزریق نکنید چرا که این گزاره ها به اشتباه به عنوان ارزش های زندگی در باور آنها نهادینه می شود و اگر نتوانند مثلاً دکتر شوند، احساس شکست می کنند.

به جای ارزش هایی که تحقق نهایی شان در دست شما نیست، ارزش هایی را وارد زندگی تان کنید که بر آنها تسلط دارید و عمل به آنها کاملاً در اختیار شماست.
مثلاً درباره همین "تو باید دکتر شوی" (که واقعاً دست فرزندمان نیست که بشود یا نشود) ، می توان "تو باید تلاشت را بکنی" را جایگزین کرد (چرا که اصل تلاش در اختیار خود آدم است).

این که من باید محبوب هر جمعی باشم، می تواند فاجعه بار باشد چرا که هر جمعی مختصات خاص خود را دارد و من باید در هر جمعی به رنگی دربیایم و آخر سر هم معلوم نیست محبوب جمع خواهم شد یا محبوبیت را به دیگری خواهم باخت.
اما تحقق این ارزش که "من باید خوشرو" باشم، دست خودم هست. بنابراین در هر جمعی خوشرو خواهم بود و چون به ارزش خودم یعنی خوشرویی پایبندم، رضایت خاطر خواهم داشت.

اگر من یک رومه نگار باشم، ممکن است ارزشم این باشد که تیراژ نشریه ام مثلاً 100 هزار نسخه باشد و اگر 80 هزار نسخه شد، ناراضی و سرخورده خواهم شد. اما اگر ارزشم این باشد که مردمی بنویسم، همین که مردمی نوشتم، احساس رضایت درونی خواهم کرد ولو آن که تیراژم 10 هزار نسخه باشد.

اگر من یک مادر هستم، شاید تحصیلات عالیه فرزندم را ارزش بدانم و اگر فرزندم به دانشگاه نرفت، احساس می کنم مادر موفقی نبوده ام ولی ممکن است به عنوان یک مادر ارزش اساسی ام در فرزندپروری، تلاش برای رشد همه جانبه جسمی و روحی فرزندم باشد و همین که مطمئن شوم تمام تلاشی که یک مادر می توانست برای تربیت فرزندش انجام دهد را انجام داده ام، احساس رضایت و موفقیت می کنم.

پس عادی بودن را این گونه معنا می کنم: تعریف ارزش هایی که افسارشان دست خودم هست و سپس پایبندی به همان ارزش ها در حد متعارف. (بدیهی است که ارزش های تعریفی، نباید ضد اجتماعی باشند چرا که نقض غرض می شود و ما را وارد زندگی غیرعادی می کند.)

حالا ممکن است با این ارزش ها، دانشمند شوم، نخبه ورزشی شوم، تاجر بزرگی شوم یا یک کارمند کاملاً معمولی؛ فرقی نمی کند چون در هر حال، به ارزش هایی که خودم برای خودم تعریف کرده ام پایبندم و از زندگی ام احساس رضایت دارم.
به بیان دیگر، وقتی بین زندگی جاری و ارزش های من، فاصله بیفتد، من احساس سرخوردگی و عدم موفقیت می کنم ولی وقتی زندگی من  با ارزش هایی که خودم تعریف کرده ام مطابقت دارد، من یک فرد معمولی، راضی و موفق هستم. بنابراین ورزشکاری که ارزش اصلی او کسب مدال جهانی است ولی در آسیا مدال می آورد، سرخورده است و ورزشکاری که برای سلامتی و نشاط ورزش می کند، بدون مدال هم حالش خوب و از زندگی اش راضی است.

چند نکته کاربردی:

- هیچ گاه نکوشید از خودتان شخصیتی خاص و شکوهمند به نمایش بگذارید. دیر یا زود معمولی بودن تان لو می رود و آن فرّ و شکوه فرو می ریزد. بکوشید خود واقعی تان باشید. حتماً دوست داشتنی تر خواهید بود و روابط تان پایدارتر.

- درباره هیچ کسی، توهم انسان خاص بودن نداشته باشید، بعدها توی ذوق تان می خورد.

- به دیگران اجازه ندهید از شما بت بسازند. هر بتی روزی فرو خواهد ریخت. بت سازی یا محصول فاصله هاست یا کار متملقان. با آدم ها فاصله هایتان را کم کنید و رفتاری متواضعانه، مهربانانه و خودمانی داشته باشید و به چاپلوسان میدان ندهید.

- در بازبینی و بازتعریف ارزش های تان شجاعت داشته باشید و برایش وقت بگذارید؛ شما یک بار بیشتر زندگی نخواهید کرد.

هر لحظه و هر روزی که به سعدی نیاز داشته باشی حاضر است تا با غزلی تورا از تنگنای ابراز احساسات و از زندان واژه هایی که نمی توانی با آنها غلیان احساسات را ابراز کنی تورا کمک کند و تازگی را به جانت ارمغان دهد . امروز نیز سعدی می تواند تورا عاشقانه و عارفانه در سرزمین شعر و هوای تازه ی غزل مهمان کند تا  از سفره ی ادب غزل نوش کنی .

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

 

گفتن از لبانم بر نمی آید

نوشتن در انگشتانم نمی روید

نشسته ام

دستی نیست که از زمین بلندم کند

نمی دانم از فصل افسردگی است

یا در رگ هایم هوای پیری روان شده است

دوست دارم بنویسم

دوست دارم برخیزم

دوست دارم فریاد بزنم با حنجره ای جوان

با انرژِی

با عشق

با هوای تازه در آمیزم

دوست دارم باز باران با ترانه با گهرهای فراوان

قایقی می خواهم بروم تا آخر

آب را پارو بزنم

باور کن نوشتنم نمی آید

گفتنم از حنجره ام افتاده است

دست می خواهم

دستی به گرمی پنجه ی آفتاب

عصایی می طلبم جادویی

کسی نیست مرا اجابت کند

من فریاد می کشم

مرا به هوای تازه دعوت کنید

مرا به بودن به رفتن و به شدن دعوت کنید


شاید تصورت از من غلط باشد!
اما!
از تو می خواهم که با قلمی که در دستانت هنرنمایی می کند و بر صفحه دل ها می رقصد.
تصویری زیبا و ماندگار از من ترسیم کنی
نه باقلم سیاه بلکه با رنگ هایی که آب را بر بوم دل ها در زلالی تمام به تصویر می کشند.

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده ز گار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست

پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا


امیرخسرو دهلوی


تقصیر عشق بود دوباره طلوع کرد                آری بساط وسوسه را اوشروع کرد

سلطان بیشه بودم وناگه به یک فریب              شیردلم به آهوی چشمش،خضوع کرد

دل،پیش معجزات نگاهش نداشت تاب             چون کوه پیش آیه ی قرآن،خشوع کرد

دل در قنوت عشق که می گفت:ربنا               ناگه برابر نگه او رکوع کرد!

افتاد دل ز اسب و زاصل و زهرچه هست       تقصیر عشق بود دوباره طلوع کرد



بهروز آورزمان


امروز صبح که برای اداره می رفتم برگ های پاییزی درخت خرمالو روی موزایک ریخته بودند با خودم گفتم این می تواند برای ذهن من و ذهن خانم خانه تهدیدی باشد و نیز فرصتی ،تهدید از این رو که پشت سر هم باید برگ را جمع کرد و جارو زد و چقدر بد است این برگ های خرمالو که اینگونه ما را اذیت می کنند و حیاط خانه را نامنظم و کثیف ، و با نگاهی دیگر می توان گفت که این برگ های پاییزی درخت خرمالو چقد جالب و زیبایند و قتی بر پهنه ی موزائیک حیاط خانه می ریزند تابلویی نقاشی از برگ های زرد پایییزی را ترسیم می کنند چقد ر به چشمان ما زیبایی می بخشند و چه زیبا هستند با تغییر نگاه تهدید را بعه فرصت تبدیل می کنیم و از چیزی که می رفت ذهن و فکر ما را مشغول به منفی بافی در باره آن کند ولی ذهن و چشممان را مزین به زیبایی کرد و چه چیزی بهتر ازاین می تواند به ما زیستن خوب و حیات طیبه را بیاموزد این یعنی باور عاشقانه این یعنی توجه و تمرکز که اگر مثبت باشد به صورت مثبت در زندگی ما گسترده و فراوان می شود و اگر منفی باشد نیز به همان منوال در ذهن و زیستن ما جاری و ساری و فراوان و گسترده می شود .


                         ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
مولانا

چگونه در لحظه زندگی کنیم (+ تمرین هایی برای ذهن آگاهی)
می توانیم در لحظه و کاری که انجام می دهیم تمرکز کنیم و فقط از آن لحظه و حال و کار لذت ببریم با تمرکز و توجه  و آرامش و سبک باری و می توانیم در لحظه و زمان و مکانی که هستیم ذهنمان انباری از مشکلات گذشته و آینده و بسیاری گرفتاری های زندگی باشه ما هر کاری بکنیم گذشته هست و آینده خواهد آمد این حال است که می تواند آینده را بسازد و گذشته را درست کند در حال زندگی کنیم از گذشته درس بگیریم و به آینده هم بیاندیشیم 
در تصویر بالا این شخص می تواند ذهنش  پر از افکار بی حساب و کتاب باشد می تواند متمرکز در حال و در کاری که انجام می دهد باشد

برای موفقیت همیشه باید به دنبال آموزش های جدید و آموختن برای ورود به دنیاهای جدید باشیم تا به این گونه از میانه ی درهای بسته ی روزمرگی بیرون بیاییم و افسردگی مجالی برای غلبه بر ما نیابد.همیشه به دنبال پیشرفت در همه ی زمینه ها ی معنوی،فرهنگی ،علمی،اقتصادی و باشیم تا زنده بمانیم و از این قطار هستی به اجبار بیرونمان نکنند و از بودن خویش لذتی بیش از پیش ببریم ،خیرخواه دیگران باشیم حتی رقبای خویش و حتی آنان که به ماخیری نرسانده اند تا از حصارهای اندوه حسرت،حسادت،بد اندیشی،کینه،بدخواهی و رها شویم و همیشه خودی باشیم برای آرمان های خود و رها در پروازی که مسیرش را می دانیم و می فهمیم به کجاپرواز می کنیم .برای زیستنی اینگونه بزرگوارانه از کنار مسائل حقیر باید گذشت و ذهن و اندیشه ی خود را ظرفی برای پر شدن از اندیشه های ارزشمند کنیم نه آن را انبار بیهودگی ها و روزمرگی ها و این محقق نمی شود جز با اتصال به منبع عظیم انرژی وپارو زدن در اقیاوس های گسترده و شناور شدن در عمق دریاهای ژرف اندیشه های والا، اینگونه بودن با اتکال به خدا میسر است .









درد شما شکستن پوسته ایست که فهم شما را در بر دارد.

همان گونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند،شما هم باید با درد آشنا شوید.

                                                                                                                                                         (جبران خلیل جبران در کتاب پیامبر)


این گفته پر مغز و نغز جبران خلیل در کتاب پیامبر ما را به یاد شعر مولانا می اندازد که می گوید :

مرد را دردی اگر باشد خوش است       درد بی دردی علاجش آتش است 

در کتاب وقتی همه از پیامبر خیالی جبران خلیل در باره ی همه چیز سوال می پرسند از آن میانه زنی پیش می آید و می پرسد از درد برای ما بگو آنگاه اینچنین می گوید :

 درد شما شکستن پوسته ایست که فهم شمار ا در بر دارد همان گونه که هسته میموه باید شکسته شود تا مغز آن آفتاب ببیند ، شما هم باید با درد آشنا شوید»

و این سخن بی هیچ اغراقی ما رابه سماع وا می دارد کاش هنگام خواندن یا نوشتن این مطلب دست از خواندن و نوشتن بردارم فقط در لذت عمیق اندیشیدن  غوطه ور شوم یا فرصتی دست دهد تا با سماعی جانانه دست افشانی کنم شاید فقط از این راه بتوان آنچه خودم از آن دریافت می کنم و می فهمم را برای اطرافیانم بازگو کنم آری درد ما مانند شکستن پوسته ی دانه است و آن نیرویی که در درون دانه ،پوسته ی خود را می شکند فقط به قصد دیدار با آفتاب است و به قصد کمال و تبدیل شدن به درختی تناور است و هرچند این شکسته شدن از داخل پوسته با درد همراه است اما این درد چون برای دیدار با آفتاب است و در مسیری است که به رشد و کمال می انجامد باید انجام شود و شایددرد زایمان از آن سبب که برای تولد است دردی مقدس است و شاید مادر بودن از مسیر این درد است که اینچنین خداگونه در میان مردم تقدیس مس شود.

درد خود آفتابی است که باید به ملاقاتش رفت و باید جسم خود را در مسیر نورانیت و گرمای وجودش قرار داد و ذره ای شد در پرتو های بلندش ،ذره ای رقاص که خود را عاشقانه به دریای آسمانی  جذبه های نور می اندازد تا به اقیانوس خورشید برسد .

درد  ویرانی آرامش و س است و بر هم زدن آرامش و س یعنی حرکت و جنبش و یعنی کمال ،تا در تو دردی ظهور نکند از جای امن و راحت برنمی خیزی و از هستی خویش چیزی نمی فهمی و چه خوب گفته است جبران خلیل جبران :

درد شما شکستن پوسته ایست که فهم شما را در بر دارد.

همان گونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند،شما هم باید با درد آشنا شوید.



گفت : با من دوست می شوی تا از تنهایی بیرونم کنی 
گفتم : من فقط با کسی دوست می شوم که پشت نگاهش را بشناسم
با کسی که عشق از درونش گذشته باشد و نسیم روح بخش دوستی از  قلبش بوسه ستانده باشد
با کسی که بی آنکه سخن بگویم سخنم را بشنود . بی آنکه در کنارش باشم نفسم را احساس کند
با کسی که وقتی دست در میان دستش بگذارم تا افق های بی کرانه یگانگی با من قدم می زند
با کسی که ساحل را بشناسد و موج را بر تن خویش احساس  کرده باشد .
با کسی که از میان جنگلها تازگی را استشمام  و از شب کویر ستاره چینی کند 
با کسی  که روح عریان مرا دوست بدارد و در دیار رویاهایم منزل کند 
گفت: با من دوست می شوی آیا؟
گفتم:آری






امروز در آستانه ی خانه کفش هایمان جفت شده بودند. قاصدکی میان کفشی از من و قاصدکی دیگر در لنگه کفشی از او لانه کرده بودند یعنی کفشی از من و کفشی از او جفت شده بودند تا با هم به قدم زدن مشترکی بیاندیشند و در اندیشه ی همدیگر عجین شوند. کفش ها فقط بهانه اند شاید این طالع طلوعی دیگر باشدتا  در جاده های بی انتهای دوست داشتن مسیر عشق را با قدم های عاشقانه بپیمایند.شاید
شاید کسی که الهام بخش نوشتن و یا گفتن می شود نقشی بالاتر از آنکس دارد که می نویسد و می گوید و شاید این الهام بخش های گمنام که در طول تاریخ باعث نام آورانی چون حافظ و سعدی و مولانا و شکسپیر و تولستوی وداستایوسکی و هزاران هزار نویسنده و شاعر شده اند. نام آورترین افراد طول تاریخ برای اندیشه و تفکر بشری باشند .مهم نیست کسی مولانا باشد یا شکسپیر یا هیچ کدام از اینها و فقط کسی باشد گمنام که فقط در پستوی دفترچه های خاطرات یا وب های امروزی چیزی بنویسد .مهم این است که نفس گرمی از سینه ی الهام بخش کسی باعث هجوم دست و اندیشه اش شده است که اینگونه روان و بی محابا وجسور و با شهامت می گوید و می نویسد و حتی اگر برای این نوشته اش فقط نفس گرم و همدلی مخاطب باشد کافی است آری کافی است حتی اگر نامشان در تاریخ بر لوح گلی یا کتابی جاودان نوشته نباشند فقط کافی است که دو اندیشه ی هم صدا و دو قلب هم نوا به همدیگر نزدیک شوند و برای همدیگر به هیجان درآیند و می توان گفت الهام بخشی تکه ی گمشده ی پازل اندیشه و تفکر است.

قدرت بشر و جهان آب رنگ چاکرا ریکی الهام بخش انتزاعی فکر جهان جهان درون ذهن شما

آه برای من معمایی است که فقط با دست های مهربان و چشم های نافذ دوست داشتن حل می شود آه برای من فقط یک واژه یا یک اسم صوت نیست نقش آه برای من منادایی است که همیشه از پشت سر از روبه رو صدایم می زند و تقدیر دوستی با درخت با سبزه های پیاده رو با سایه های رهگذران با افق با شنیدن صداهایی که از هر طرف مرا گرفته اند را رقم می زند من با واژه ها مثل املای دبستانی یا انشای دبیرستانی نمی نگرم من به واژه ها به چشم یک دوست یک زندگی یک آرزو ویک نقش زنده ای که بر دلم تصویر می شوند نگاه می کنم آه» از آن واژه هاست که دست های مرا وقتی دراز می شوند و خالی برمی گردند و قدم های مرا وقتی مسافت پیاده رو را بی هیچ آرزویی و بی هیچ هدفی می پیمایند را تصویر میکند آه می تواند اینگونه قلم مویش را به دست بگیرد تا اینچنین مرا به بوم تصویر خیال انگیزسلاخی کند و اینگونه در دست باد در دست تقدیر در دست عابران غریب در دست نیمکت های خالی رو به افق در دست باد بسپارد آه می تواند اینگونه واژه ای باشد .

آه» را نمی توان نوشت آه را نمی توان خواند آه را باید کشید ،باید از سویدای دلت آتشی نهفته را تا سطح زبان و سقف دهانت بسوزاند آن زمان است که می فهمی آه یعنی چه و مفهوم ومعنای عمیق این واژه ی سوک و این اسم صوت با مسما را می فهمی البته در هر لحظه ای که باشد  .در لحظه ی غمناکی در لحظه ی عاشقی، در لحظه هایی که اینچنین دل تو را به گفتنش وادار می کند این واژه زیباست و شکوهی دارد که سوزو گداز شاعرانه در مقابل موسیقی آن خضوع می کند و سازی برای نواختنش جرئت دست اندازی ندارد فقط این دل سوک است که می تواند نامش را بر زبان بیاورد و با آن عشق بازی کند .

از این پس با صدای گنجشکان بیدار می شوم چون صدای گنجشک ها ،صدای هشدار ساعت کوک شده ی طبیعت است و گنجشک ها خروس های بی جیره و مواجبی هستندکه نان و دانه نمی خواهند و خدمت می کنند. صدایشان از صدای هشدار ساعت های آهنی عصر صنعت به طبیعت نزدیکتر و برای گوش دلنوازتر است .گنجشک ها هوای گرگ و میش آغاز روز را روشنتر می کنند و پرده ی شب را به آرامی هرچه تمامتر کنار می زنند تا تو نیز به آرامی پرده از چشمان خویش برگیری و به پیشواز خورشید بروی پیش از آنکه طلوع کنند و پیش از آنکه در رختخواب کسالت تو را غافلگیر نمایند .من گنجشک ها را دوست دارم این ساعت های هشدار طبیعت دقیق و بی خدشه و این سربازان بیدار باش آفرینش ،من درخت و باغچه را می کارم تا میزبان گنجشک ها باشم .
عکس گنجشک شماره 12

در خت انگور سرمستانه و عشقبازانه به درخت چنار گفت :دست هایم تشنه ی آغوشی برای آرامیدن ،سینه ای برای سرنهادن و شانه ای برای تکیه دادن شده اندپس تو که اینگونه ستبر و استواری مرا در بر بگیر که آغوشت جایی برای آرامیدن و کنجی برای عشق بازی است .
درخت چنار گفت :من نیز اینگونه تشنه ی آغوش باز کسی هستم که دست هایش سینه ام را بشکافد و قلبم را در آغوش بگیرد اینگونه همیشه سبز خواهم شد آنگاه درخت انگور دست هایش را دور گردن چنار مغرور اما عاشق، حلقه زد و اینگونه میوه های انگور از شاخه های چنار آویزان شدند گویی چنار بی ثمر میوه داده بودواز انگورهای آویزان، سرمست اما هوشیار شد تا طعم زیستن با عشق را بچشد. 

اگر فکر می‌کنید زندگی شما رنج‌آور شده و سرخوشی خود را ازدست‌داده‌اید، شما از جریان طبیعی زندگی دور افتاده‌اید؛ شما نیازمند تغییر هستید و این تغییر به‌سادگی رها کردن خود در جریان زندگی است.

سواد زندگی؛توسعه توانمندی‌های فردی؛ سید محمد مهدی شهیدی- وقتی کاری آن‌طور که شما می‌خواهید پیش نمی‌رود چه‌کار می‌کنید؟ مثلاً فرض کنید در مسیر رفتن به سرکار یا میهمانی گرفتار ترافیک شده‌اید. چه می‌کنید؟ آیا اگر راننده‌اید مرتب بوق می‌زنید و سرک می‌کشید ببینید آن جلوها چه خبر است یا اگر مسافرید غر می‌زنید و از راننده می‌خواهید راه میانبری انتخاب کند؟ یا نه به‌سادگی سر جایتان می‌نشینید و از فرصت پیش‌آمده برای مشاهده اطراف یا چک کردن تلفن یا خواندن تیتر اخبار یا صحبت با بغل‌دستی استفاده می‌کنید؟ هر کاری که شما را در آن لحظه به وجد بیاورد.

این مثال ساده و روزمره را می‌توان به تمام امور دیگر تعمیم داد و دریافت که در مواجهه با مقاومت و موانعی که توانایی تغییر آن را ندارید، چه رفتاری در پیش می‌گیرید. آیا اصرار می‌کنید یا خود را به جریان وامی‌گذارید؟


در فلسفه چین باستان یا همان تائوئیسم "وو وی" یا "بی‌عملی" اشاره به این واقعیت دارد که مناسب‌ترین روش برای دستیابی به خوشبختی در زندگی "زور نزدن" است. به‌عبارت‌دیگر در انجام امور خود را به جریان کار سپردن و با جریان پیش رفتن. 

به ما از کودکی گفته می‌شود که برای به دست آوردن خواسته‌هایمان باید تلاش کنیم یعنی خود را به آب‌وآتش بزنیم و به هر وسیله‌ای متوسل بشویم. شاهد ماجرا همین اوضاعی است که می‌بینیم. هیچ‌کس از زندگی‌اش راضی نیست. همه‌ چیزی بیشتر می‌خواهند و تمام اوقاتشان را به تلاش برای به دست آوردن سهم بیشتری از زندگی تلف می‌کنند و در این راه تمام مبانی و اصول اخلاقی و انسانی را از یاد می‌برند تا به خواسته خود برسند. در این میان آنچه از دست می‌رود خود زندگی است؛ تنها فرصتی که بر این زمین خاکی در اختیارداریم.

ما اغلب اوقات می‌خواهیم اتفاقات به این یا آن صورت روی دهند به‌جای آن اجازه دهیم امور جریان طبیعی خود را داشته باشند و بدین ترتیب دچار رنج می‌شویم، اضطراب زندگی‌مان را در بر می‌گیرد چراکه به‌جای اینکه اجازه دهیم امور جریان طبیعی خود را طی کند به دنبال ریتم خاص خود، شرایط را مجبور می‌کنیم تا آن‌طور که ما می‌خواهیم جریان یابند. 

اگر چیزی باعث ناراحتی ما شود می‌خواهیم آن را از سر راه برداریم و در این راه مدام در حال تلاش برای ایجاد وضعیت‌های جدیدی هستیم که مخالف طبیعت جاری است. ما نمی‌گذاریم زندگی بدون دردسر جریان یابد و چون خوشایند ما نیست مدام می‌خواهیم جریان آن را تغییر دهیم. اما، خرد ناشی از تجربیات ما را به سمت وضعیت "جاری شدن" راهنمایی می‌کند. جریان داشتن به این مفهوم که غرق کار خود باشید: چه‌کاری که شغل شماست چه‌کارهای روزانه منزل چه درس‌خواندن یا رانندگی در خیابان.

اگر فکر می‌کنید زندگی شما رنج‌آور شده و سرخوشی خود را ازدست‌داده‌اید، شما از جریان طبیعی زندگی دور افتاده‌اید؛ شما نیازمند تغییر هستید و این تغییر به‌سادگی رها کردن خود در جریان زندگی است.

خوشبختی وضعیتی است که در آن "جریان" دارید

"جریان" وضعیتی روحی است که در آن شخص کاملاً در فعالیت‌هایی که انجام می‌دهد غوطه‌ور است. جریان داشتن در کاری با این واقعیت مشخص می‌شود که تمام انرژی در کار موردنظر متمرکز است. مفهوم "جریان" در سال 1975 توسط میهای چیکسنت میهای روانشناس آمریکایی مجاری تبار ارائه‌شده است. این نظریه از آن زمان تاکنون در زمینه‌های مختلف فکری توسعه‌یافته است.

Mihaly Csikszentmihalyi مدیر مرکز تحقیقات کیفیت زندگی در دانشگاه Claremont کالیفرنیا است. وی در مورد بنیاد و کاربردهای جنبه‌های مثبت اندیشه مانند خوش‌بینی، خلاقیت، انگیزه ذاتی و مسئولیت‌پذیری تحقیق می‌کندنظریه‌های او چنان موفقیت‌آمیز بوده است که مورد استفاده بسیاری از رهبران جهان قرارگرفته استکتاب او با عنوان "جریان: روانشناسی تجربه بهینهیکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در چند دهه اخیر بوده است*.

پنج راهنمای عملی برای در "جریان" بودن

به گفته میهای پنج حالت مختلف نشان‌دهنده این هستند که شخص در حالِ فِلو» است. این پنج حالت در واقع راهنمایی عملی برای تشخیص در جریان زندگی بودن است.

دقت و تمرکز: نقطه‌ای کانونی از دقت و تمرکز وجود دارد، که وقتی قوت پیدا می‌کند، باعثِ پدید آمدن احساس وَجد و وضوح می‌شود،

هدف واضح: اگر هدف شما مطابق با توانایی‌ها و مهارت شما باشد، شما دقیقاً می‌دانید که از یک لحظه به لحظه بعد چه‌کاری را می‌خواهید انجام دهید،

بازخورد بی‌واسطه و آنی: وقتی شما کار خود را با جریان داشتن انجام می‌دهید بلافاصله بازخورد آن را درمی‌یابید و هرلحظه در طی انجام کار با واکنش‌های همراه است که درست بودن کار شما را تصدیق می‌کنند.

تعادل بین توانایی و چالش: انجام دادن کار با جریان داشتن مستم هم‌سطح بودن توانایی شما با چالشی است که با آن درگیرید. اگر کاری که انجام می‌دهید خارج از توانایی شما باشد پس از چندی تسلیم می‌شوید و آن ر ا رها می‌کنید اما اگر تعادل میان توانایی و امکان انجام کار برقرار باشد شما از انجام آن هرقدر هم که مشکل باشد لذت می‌برید و آن را به پایان می‌رسانید.

رضایت‌بخش بودن کار: مهم‌ترین نکته این است که از کاری که انجام دهیم لذت ببریم. اگر کاری برای شما ناخوشایند است آن را رها کنید چون نمی‌توانید در آن مفید باشید و نتیجه کار نیز مثمر ثمر نخواهد بود. انجام هر فعالیتی در مرتبه نخست باید به خاطر خود آن فعالیت باشد. این‌چنین زندگی شما در رضایت و خوشحالی سپری می‌شود.

اگر نمی‌توانید تغییر بدهید با جریان بروید

همه ما در طول زندگی خود موقعیت‌های پیچیده‌ای را پشت سر می‌گذاریم که اغلب اوقات نمی‌توانند تغییر کنند.اما تجربه این موقعیت‌ها می‌تواند نحوه مواجهه ما را با شرایط اصلاح کند اگر باور داشته باشیم که مواجهه با هر مشکلی فرصتی برای یادگیری و رشد شخصی است.باور کنید که همه‌چیز به این دلیل اتفاق می‌افتد تا به ما درسی مهم برای زندگی یاد بدهید.

 پس اگر در زندگی خود رنج می‌برید کافی است مقاومت و زور زدن برای به سامان کردن امور را رها کنید و به‌سادگی با جریان بروید. بدین ترتیب به‌تدریج وجد و سرخوشی جای رنج و ناخرسندی را می‌گیرد.

 به قول جیمز جویس نویسنده ایرلندی: "هیچ گذشته و آینده‌ای وجود ندارد، همه‌چیز در یک ‌زمان ابدی جریان می‌یابد".

سلام
نگاه
تماشا
این واژه ها فقط در آغوشی که سرزمین عشق را تداعی میکند و باور دوست داشتن را به یقین تبدیل می نماید معنا پیدا می کنند آری به قول آن شاعر آغوش تو اندک جایی است برای زیستن » و من می گویم آغوش وسعتی بی کرانه از مهربانی و عشق ورزی و محبت است .آغوش می تواند جایی به گستردگی روح آدمی باشد جایی برای سیر و سفر .جایی که گل های اقاقیا در آن می شکفد و نیلوفران از بلندای درختانش برای دیدن آفتاب له له می زنند. آری، سلام ،نگاه و تماشا بدون در افتادن در هم آغوشی معنایی به اندازه ی کوتاهی واژه ها هم ندارند چه رسد به بلندای مفهوم و معنا .به تماشا سوگند و اندوه خیالی که در خیابان های خیال تا انتهای کوچه های مهربانی پرسه می زند و برای دیدار و قدم زدن خیال انگیزانه با قلم رویاها نشستن و قدم زدن را بر بوم اندیشه های عاشقانه ترسیم می کند .
سلام 
نگاه 
تماشا
و دوباره به تماشا سوگند

آخرین جستجو ها

مرکز خرید و فروش بیسیم کنوود و موتورولا| 09122211174 کلینیک مشاوره و آموزش کودکان ؛ کودکان را یار باشیم نه بار..! Steven's info Crazy physicist پیرایش کلاسیک | پیرایش مردانه بابل suineytuchas Deborah's blog kishsaraa Vincent's blog دوره آموزشی مکالمه زبان انگلیسی